You are currently browsing the tag archive for the ‘وحشت’ tag.

داستان را اگر دنبال کرده باشید اینجا مطلبی درباره ذره کوب بزرگ نازنین نوشتم که بناست خیلی چیزها را به اهلش نشان بدهد، نکته اینجاست که با روشن شدن این ماشین زیبا قصه تمام نشده و گویا برخلاف چیزی که خیلی ها تصور میکنند آن ذرات نگون بخت هنوز پر و پیمان در هم کوبیده نشده اند.

ماجرا این است که این ذرات ۴۰ روزی یعنی تا اواخر ماه اکتبر یا مهر خودمان (دقیقترش ۲۱ اکتبر) همچنان باید منتظر باشند تا کوبیده شدن با بیشترین سطح انرژی را تجربه کنند و با این حساب داستان بچرخ تا بچرخیم همچنان ادامه دارد.

بموازات آن فعالیت مخالفان ذره کوبی هم همچنان ادامه دارد، چرا که میشود با بالا دادن همان کلیدی که پایین دادند و ماشین را روشن کردند، خاموشش کنند. گویا اینطور که پیداست وحشت ایشان به ایجاد یک سیاهچاله ریزه میزه هم ختم نمیشود و بلکه احتمالی هم هست برای بوجود آمدن ذرات عجیب (Strangelet) که میتواند در یک واکنش زنجیره ای همان بلای بلعیده شدن از درون را به سر زمین بیاورد.

خلاصه گفتم که گفته باشم! اگر به علم ایمان ندارید که راه صلاح میرود چاره ای نیست جز اینکه یک چند مدت دیگری هم دلشوره بزنید.

 

بالاترین

بالاترین

 

 

عبور از وال استریت

عبور از وال استریت در ۹/۱۱

بیستم شهریور سال هشتاد در یک روز گرم (یادم میاید گرمم بود و از این گرما کلافه) برای رفتن به خانه مطابق معمول کنار خیابان انتظار میکشیدم بلکه یک راننده عزیزی نیش ترمزی بزند و از حالم خبری بگیرد. یادم نیست چقدر طول کشید ولی اینقدر بود که ناراضی بشوم. بالاخره برادری رسید و مسیر را گفتم و مورد قبولش افتاد و نشستم به صندلی جلو.

 

 

یا نشستم عقب ؟ نه، نه! درست خاطرم هست که نشستم جلو.  صندلی عقب پر بود، یا شاید هم نبود و فقط دو نفر بودند. خوب وقتی دو نفر عقب نشسته باشند و صندلی جلو خالی باشد چکاریست که آدم برود عقب بنشیند! علاوه بر همه محاسنی که دارد یک خوبیش هم اینستکه بهتر باد میخوری و گرما کمتر آزارت میدهد. در همین احوال بودم و خسته بودم و گرمم بود که آقای راننده با خنده ای به پهنای صورتش خطاب به من گفت «آقا راسته که آمریکا رو داغون کردن؟» شاید هم داشت توی آینه عقب را نگاه میکرد و با من نبود، نمیدانم چون حواسم به روزنامه ای بود که داشتم پهن میکردم. 

با خودم فکر کردم که باز یک نفر از این سرداران اسلام میکروفون خالی پیدا کرده یک مشتی حواله دهان این بزرگ یاوه گوی تاریخ، همین آمریکای جهانخوار را عرض میکنم، کرده است. این بود که با یک بی اعتنایی همراه با تمسخری گفتم «والله چی بگم» یعنی که پدرجان راهت را برو از دنیا بی خبری! اما آقای راننده یک جور دیگری ترجمه کرد و نتیجه اش این شد که بگوید «آره میگن آمریکا رو منفجر کردن»!

«ای بابا تا مقصد باید جریان چطور ترکیدن شیطان بزرگ بدست سرداران انقلاب را گوش بدهم»، این فکری بود که از ذهنم میگذشت و اصلا برایم جذابیتی نداشت. سالها بود که روزی چندبار آمریکا را میترکاندیم، خیلی تکراری بود.

القصه رسیدم به خانه و در را که باز کردم کسی حتی سر بر نگرداند که جواب سلامم را بدهد. اهل خانه پای صدا و سیمای جمهوری عزیز اسلامی جمع بودند و همه با دهان باز. یکی ایستاده و یکی نشسته و یکی هم مداوم راه میرفت. نگاه کردم دیدم این برجهای تجارت جهانی یکی یکی پایین میریزد دلم ریخت و دهانم باز ماند. باور کردنی نبود، ریختن برجها هم تمام نمیشد، اینقدر تکرار شد و تکرار شد و باز هم شد که فکر میکنم تنها صحنه ای است که از گل خداد عزیزی به استرالیا بیشتر دیدمش!

مادرم گریه کرد، خیلی. مادرم حتی نمیدانست این برجها که میریزد چیست یا پنتاگون کجاست ولی خیلی ناراحت بود.

مادرم روز تولدش ۹/۱۱ است، دیگر هیچ وقت روز تولدش را فراموش نمیکنم.

عکس از اینجاست
بالاترین

بالاترین

 

 

 

مرتبط: کمانگیر عزیز مطابق معمول مورد لطفم قرار داده و ترجمه ای از این قصه را در وبلاگ انگلیسیش گذاشته.

خوراک کهن دیارا